تراوشات ذهن دختر زمستانی

یادمه دبیر زیستمون میگفت که درخت زیتون برای مناطق پر بارانه و اگه توی مناطق گرم کاشته بشه آفت میگیره. پدر منم که کلا اهمیتی به اینجور چیزها نمیده خیلی شیک یه درخت زیتون توی باغچه کاشت و همونطور که انتظار میرفت توی هوای گرم و کم بارش اصفهان درخت آفت گرفت. پدر گرامی باز دست بکار شد و برای آفت های درخت سم گرفت ولی اونقدر توی زدن سم زیاده روی کرد که درخت نه از آفت بلکه از سم هایی که قرار بود حالشو بهتر کنند خشکید تراوشات ذهن دختر زمستانی...ادامه مطلب

اینروزا همه میدونند که باید برای ادامه زندگیشون یه مشت هدف داشته باشند. منم به تازگی خیلی درگیر این موضوع شدم و به هیچ جایی نرسیدم. خوب همه میدونند که باید زندگیشون هدفمند باشه ولی آخه چطوری؟ آدمایی م تراوشات ذهن دختر زمستانی...ادامه مطلب

به عنوان یه دختری که به تازگی 15 سالگی رو پشت سر گذاشته باید بگم هر موقع هر کسی هر جائی گفت 15 سالگی بهترین دوران زندگی آدمه بی درنگ یکی میزنم توی دهنش...البته 16 سالگی هم جذاب و جدید و باحال نیست. حد تراوشات ذهن دختر زمستانی...ادامه مطلب

کاش آدما می فهمیدند وقتی یه چیزی رو فراموش یا رها می کنی دوباره از نو شروع کردن باهاش کار سخت و غیر ممکنیه چون وقتی یه چیزی رو ول می کنی یعنی نه می خوای باشه نه امیدی بهش داری...

تراوشات ذهن دختر زمستانی...

الان که فکر می کنم می بینم توی تمام زندگیم هیچ کاری رو واقعا نخواستم که انجام بدم.همیشه یه احساسی ته دلم بوده که ضد من تصمیم می گرفته... توی ابعاد کوچیک مشخص نیست ولی وقتی بخوای یه کار بزرگو انجام بدی تراوشات ذهن دختر زمستانی...ادامه مطلب

همه ی ما گاهی اوقات درگیر یسری انتخاب هایی میشیم که بین عقل و احساس و منطقمون گیر میکنیم. بعضیا میگن تصمیم های بزرگ رو باید با عقلمون بگیریم و تصمیمای کوچیک تر رو با احساس. ولی من اینطوری فکر نمی کنم. تراوشات ذهن دختر زمستانی...ادامه مطلب

ورود به یک شرایط جدید می تونه اولش غم انگیز باشه مثل تغییر شغل یا تغییر خونه مخصوصا برای ادمهایی که مثل من توی زندگیشون تغییرات کمتر رخ می دند. ولی وقتی اون تغییر رو قبول بکی شاید مشکل کمتر بشه ولی من نمی خوام به چیزهای بد عادت بکنم و یا قبولشون بکنم. مثل از دست دادن ادمهای مورد علاقم. به جرعت می تونم بگم یکی از سخت ترین کارهایی که زندگی از ما ادمها می خواد که انجام بدیم تغییره...امیدوارم بتونم باهاش کنار بیام و یا با شرایط پیش اومده رفتار درستی بکنم ولی باید خیلی سخت باشه...مگه نه؟

تراوشات ذهن دختر زمستانی...

یک سال پیش بود...حتی کمتر از یک سال پیشیه پست درمورد چهاردهمین بهار عمرم نوشتمنوشتم من مقصر همه ی اتفاقای بد و خوب زندگیممو امسال باید سعی کنم اتفاقای بدمو به حداقل برسونماما نشد...تنها شدمشکستملبخندم تراوشات ذهن دختر زمستانی...ادامه مطلب

ژان وارژان:

چه دنیای عجیبیست مرا بخاطر دزدیدن یک تکه نان سالها به زندان انداختند ودر زندان سالها به من نان مجانی دادند.

تراوشات ذهن دختر زمستانی...

نمی توانستم با مردم صحبت کنم

و اگر صحبت می کردم ،

فقط تنهایی ام افزون میشد

و من

دست کم تا حدی با وحشت تنهایی آشنایم

نه تنهایی در خلوت

بلکه تنهایی در میان مردم

 

#کافکا

تراوشات ذهن دختر زمستانی...